من قدرتی دیگر به تن ندارم دستی دگر چون در بدن ندارم
دشمن چو بسته راه من ز هر سو به خیمه راه آمدن ندارم
افتاده ام تنها به چنگ دشمن و آن بازوی لشگر شکن ندارم
زین حال من ، عدو گرفته نیرو چون قدرتی دیگر به تن ندارم
شد پاره مشگ و آب ها فرو ریخت به خیمه ، روی آمدن ندارم
شرمنده ام اخا ، چو پیشم آیی من قدرت بر پا شدن ندارم
زینب مگر چشم مرا ببندد در کربلا ، مادر که من ندارم
پوشیده ام لباس فخر و عزت چه غم اگر که من کفن ندارم
به مادرم ام البنین بگوئید : دیگر غمی ازین محن ندارم
جز وصف حال عاشقان حسانا در مطلبی میل سخن ندارم
|
شد مدتی ، کز تو خبر ندارم جز فکر تو ، فکری به سر ندارم
فخر تو بس ، که خادم حسینی من هم جزین ، فخر دگر ندارم
بنشسته ام در راه انتظارت یک دم نظر زین راه بر ندارم
عباس من ، عباس من ، کجائی ؟ صبر و توان ، زین بیشتر ندارم
من ره نشین وادی بقیعم آن طایرم ، که بال و پر ندارم
جز خواب تو ، خواب دگر نبینم جز یاد تو ، شب تا سحر ندارم
چشمم ز بس که بر تو زار بگریست دیگر به دیده اشک تر ندارم
ای عمر من ، برگ و برم تو بودی من ، آن شجر ، که برگ و بر ندارم
دیگر امید بازگشتنت را ای جان مادر ، زین سفر ندارم
فرق تو و عمود آهنینی ؟ من باور این قول و خبر ندارم
با من مگوئید این خبر ، خدا را در زندگی جز او ثمر ندارم
مردم مرا ام البنین مخوانید حالا که من دیگر پسر ندارم ...
|